پَرسه

  • ۰
  • ۰

تردید

ساعت پنج صبحه و  من دلم میخواد از همه سانسورای زندگیم به یک باره خلاص شم.. مغزم دیگه داره له میشه، حتما هر کسی که ماجرا رو بخونه میگه یه داستان معمولیه و ته شم معلومه و بیخود اسیر کردی خودتو ، بابا وا بده لا مصب..ایراد اصلی من دوست داشتن بدون خشونته

 اونطوری که هرکی از زندگیم رفته خواسته برگرده و یه ناخونکی بزنه دوباره، از بس که سکوت میکردم و موقع رفتن میگفتم خاطرات خوبی بود به سلامت، منظورم از به سلامت این بود که دیگه دور و بر زندگیم پیدات نشه..برنگرد.. خواهش میکنم.. حالا بعد یکسال یکی از عمیق ترین روابطم که درواقع بخشی از هم شده بودیم برگشته ، آدمی که تا تونست کمکم کرد و سر یه دعوای  بچگانه همه چی ریخت بهم، حالا برگشته  ..میدونید کی؟ وقتی که تو یه. رابطه ای ام که بهش متعهدم.. اما دیگه خوشحال نیستم توش.


  • ۹۴/۰۷/۲۳
  • .. ..

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی